3: تولدت مبارک
به نام خدا نازنین "هیوا"ی من: حالا، امروز، این ساعت، یک سال شده است که چشمهات، آن دو گوی همیشه روشن و مهتابی، دنیا را توی خودش جا داده. چشمهات را وقتی برای اولین بار دیدم بسته بود، خواب بودی، و من حتی جرأت نداشتم بغلت کنم. باورت میشود؟ می ترسیدم! با فاصله می نشستم و نگات می کردم. دلم می رفت که به آغوش بکشمت، و آخرش هم که معلوم است! تو پیــروز شدی! با آن نوزادیِ لذتبخشت. امروز برای تو خوشحالم. از اینکه داری بزرگ میشوِی، قد میکشی، و صدای خنده هات سکوت خانه را میشکند، گریه هم میکنی، تازه یاد گرفته ای برای چیزی که میخواهی خودت را به تک و تا بیندازی، شلوغ کنی، سر و صدا کنی و جیغ بکشی؛ دوستت دارم. تو هنوز معنای دوست داشتن را نمیدانی، اما بعدتر...